دنیایی به رنگ سپید... دنیایی که در آن آرزوی ما شدن آرزویی محال نباشد ...
برای تو آرزو میکنم ... برای خودم ... برای همین خود سردرگم و تنها ...
تورا در همین دنیای سپید, عاشقانه آرزو می کنم, شاید که در پس تمام محالات زندگی ام تو رویایی صادقانه باشی ... شاید پایان خوش داستانم باشی همان پایانی که آرزویش را برای همه ی داستان های نوشته و نانوشته داشتم ...
تورا در دستان خدایم می بینم ... گاهی دور و گاهی هم خیلی خیلی نزدیک ...تو را در هیاهوی سکوت این روزها می جویم, در زمستانی که گذشت و بهاری که آغاز میشود ...
به خاطر تو می نویسم ... برای خودم... برای خاطر عشق... برای دوست داشتنی که تباه شد ...اشک هایی که ناخواسته سرازیر شد و قلبی که بی اراده تنها ماند... برای احساسی که از دست رفت و اعتمادی که گمان میکنم به انتها رسید ...
تورا در دنیایی سپید آرزو میکنم ...
برای روزهای باتو بودنم شاید حرف هایم همانند بغضی باشد که هیچگاه شکسته نشد و در حصار سینه ام مخفی ماند, شاید دلیلش همین بهانه های ساده همیشگی باشد شاید هم تقصیری که نمی دانم و هیچگاه هم ندانستم که باید بردوش تو بیندازم ... یا خودم ...
تو بگو از روزهایی که بدون من گذشت روزهایی که تو هم ندانستی به کدامین جرم دور از هم زیسته ایم و نفس کشیده ایم در این هوای سنگین بی هم بودن
...
تورا به دست همین بهار می سپارم ... همین هوای سبز پر از احساس... بهاری که بدون تو برمن سخت و طولانی خواهد گذشت .... ... تو را به دست باران های زیبای بهار می سپارم .... شاید در هوایی تازه باز هم تو را ببینم ... شاید این بار رنگ چشمانت برایم آشناتر از گذشته ها باشد ...
تورا به روزهای زیبای زندگی می سپارم ...
آدم ها لالت می کنند... بعد هی می پرسند... چرا حرف نمی زنی؟؟!
...
نیل سایمون
ساده باش ...ما فقط یکبار اینجاییم
اگه عاشق کسی هستی...بهش بگو
...................................................................
*** وااای که چقد خوب میشه اگه بتونی...