مهربون

مهربان باش و عاشق ... این گونه دنیا جای بهتری می شود .

مهربون

مهربان باش و عاشق ... این گونه دنیا جای بهتری می شود .

عید اومدا....

امروز دقیقا ۸ روز مونده تا عید

 حال و هوای همه بهاریه.

آدما پر از لبخند و خوشحالین ...

اما... کاش پشت این لبخند و شادی یه خرده به یاد همدیگه هم باشیم .

آخه فکر میکنین تو این کشور چند تا خونواده هستن که این روزا قلبشون پر از غصس؟

چند تا بچه هستن که آرزوی خریدن لباس عید واسشون به اندازه ی سالای عمرشونه؟

اصلا ما به این چیزا فکر میکنیم؟؟؟

اصلا واسمون مهمه که اونا جزئی از وجود خودمون هستن و باید به فکرشون باشیم؟

چرا اینقدر فراموشکاریم.

چرا اینقدر فراموشکاریم؟

اصلا مگه مهمه که ما روز اول عید سرتا پامون نو باشه و یه دختر یا پسر هم سن وسالمون ...

اصلا به نظرتون این قشنگه؟

...

خوبه که همیشه نو باشیم ,خوبه که همیشه بهترین باشیم ,اما کاش گاهی اوقات فکر و قلبمون رو هم یه رنگ تازه بزنیم .

کاش نگاهمون به یه سری چیزا عوض بشه و بدونیم که در قبال همدیگه مسئولیم ؛

درمقابل احساس همدیگه ,قلب همدیگه ..........و اینکه یادبگیریم هیچوقت حق نداریم قلبی رو بشکنیم .

کاش تو این روزا بیشتر فکر کنیم, دیر نیست به خدا, شاید بتونیم گرهی از کسی باز کنیم و شاید این کار دنیای یه آدمو زیر ورو کنه و مطمئن باشیم با این کار دنیای ماهم زیر و رو خواهد شد .

....

////////////

آخی ........خدا جونم من همه جوره عاشقتم ,همه جوره . قول بده همیشه تو دنیای این مهربون کوچولو بمونی چون گرمی دستاتو با هیچ چیز این دنیا عوض نمیکنه.


کسی که مثل هیچکس نیست ...

من خواب دیده ام که کسی میآید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی میپرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی میآید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست ، مثل انسی
نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشنتر
و از برادر سیدجواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمیترسد
و از خود سیدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما
مال اوست نمیترسد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نمازصدایش میکند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و میتواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و میتواند حتی هزار را
بی آنکه کم بیآورد از روی بیست میلیون بردارد
و میتواند از مغازه ی سیدجواد ، هرچه که لازم دارد ،
جنس نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که لامپ "الله "
که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود .
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود
آخ ....
چقدر روشنی خوبست
چقدر روشنی خوبست
و من چقدر دلم میخواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم میخواهد
که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها
بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ .....
چقدر دور میدان چرخیدن خوبست
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چقدر باغ ملی رفتن خوبست
چقدر سینمای فردین خوبست
و من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم میآید
و من چقدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم



چرا من اینهمه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که اینهمه کوچک نیست
و در خیابانها گم نمیشود
کاری نمیکند که آنکسی که بخواب من آمده است ، روز
آمدنش را جلو بیندازد
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوضشان هم خونیست
و تخت کفشهاشان هم خونیست
چرا کاری نمیکنند
چرا کاری نمیکنند


چقدر آفتاب زمستان تنبل است


من پله های یشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام .
چرا پدر فقط باید
در خواب ، خواب ببیند


من پله های یشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام .


کسی میآید
کسی میآید
کسی که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در
صدایش با ماست


کسی که آمدنش را
نمیشود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنه ی یحیی بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ میشود، بزرگ میشود
کسی که از باران ، از صدای شرشر باران ، از میان پچ و پچ
گلهای اطلسی

کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی میآید
و سفره را میندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند
و روز اسم نویسی را قسمت میکند
و نمره ی مریض خانه را قسمت میکند
و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند
درختهای دختر سید جواد را قسمت میکند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت میکند
و سهم ما را میدهد
من خواب دیده ام ...

من خواب دیده ام ...