حال و هوای همه بهاریه.
آدما پر از لبخند و خوشحالین ...
اما... کاش پشت این لبخند و شادی یه خرده به یاد همدیگه هم باشیم .
آخه فکر میکنین تو این کشور چند تا خونواده هستن که این روزا قلبشون پر از غصس؟
چند تا بچه هستن که آرزوی خریدن لباس عید واسشون به اندازه ی سالای عمرشونه؟
اصلا ما به این چیزا فکر میکنیم؟؟؟
اصلا واسمون مهمه که اونا جزئی از وجود خودمون هستن و باید به فکرشون باشیم؟
چرا اینقدر فراموشکاریم.
چرا اینقدر فراموشکاریم؟
اصلا مگه مهمه که ما روز اول عید سرتا پامون نو باشه و یه دختر یا پسر هم سن وسالمون ...
اصلا به نظرتون این قشنگه؟
...
خوبه که همیشه نو باشیم ,خوبه که همیشه بهترین باشیم ,اما کاش گاهی اوقات فکر و قلبمون رو هم یه رنگ تازه بزنیم .
کاش نگاهمون به یه سری چیزا عوض بشه و بدونیم که در قبال همدیگه مسئولیم ؛
درمقابل احساس همدیگه ,قلب همدیگه ..........و اینکه یادبگیریم هیچوقت حق نداریم قلبی رو بشکنیم .
کاش تو این روزا بیشتر فکر کنیم, دیر نیست به خدا, شاید بتونیم گرهی از کسی باز کنیم و شاید این کار دنیای یه آدمو زیر ورو کنه و مطمئن باشیم با این کار دنیای ماهم زیر و رو خواهد شد .
....
////////////
آخی ........خدا جونم من همه جوره عاشقتم ,همه جوره . قول بده همیشه تو دنیای این مهربون کوچولو بمونی چون گرمی دستاتو با هیچ چیز این دنیا عوض نمیکنه.
من خواب دیده ام که کسی میآید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی میپرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی میآید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست ، مثل انسی
نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشنتر
و از برادر سیدجواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمیترسد
و از خود سیدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما
مال اوست نمیترسد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نمازصدایش میکند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و میتواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و میتواند حتی هزار را
بی آنکه کم بیآورد از روی بیست میلیون بردارد
و میتواند از مغازه ی سیدجواد ، هرچه که لازم دارد ،
جنس نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که لامپ "الله "
که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود .
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود
آخ ....
چقدر روشنی خوبست
چقدر روشنی خوبست
و من چقدر دلم میخواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم میخواهد
که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها
بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ .....
چقدر دور میدان چرخیدن خوبست
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چقدر باغ ملی رفتن خوبست
چقدر سینمای فردین خوبست
و من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم میآید
و من چقدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
چرا من اینهمه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که اینهمه کوچک نیست
و در خیابانها گم نمیشود
کاری نمیکند که آنکسی که بخواب من آمده است ، روز
آمدنش را جلو بیندازد
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوضشان هم خونیست
و تخت کفشهاشان هم خونیست
چرا کاری نمیکنند
چرا کاری نمیکنند
چقدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله های یشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام .
چرا پدر فقط باید
در خواب ، خواب ببیند
من پله های یشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام .
کسی میآید
کسی میآید
کسی که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در
صدایش با ماست
کسی که آمدنش را
نمیشود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنه ی یحیی بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ میشود، بزرگ میشود
کسی که از باران ، از صدای شرشر باران ، از میان پچ و پچ
گلهای اطلسی
کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی میآید
و سفره را میندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند
و روز اسم نویسی را قسمت میکند
و نمره ی مریض خانه را قسمت میکند
و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند
درختهای دختر سید جواد را قسمت میکند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت میکند
و سهم ما را میدهد
من خواب دیده ام ...
من خواب دیده ام ...