مهربون

مهربان باش و عاشق ... این گونه دنیا جای بهتری می شود .

مهربون

مهربان باش و عاشق ... این گونه دنیا جای بهتری می شود .


 چمدانت را بردار
آرام و پاورچین از پله ها به جانب آسمان بیا،
ما دوباره به خواب دور هفت دریا و
هفت رود و هفت خاطره برمی گردیم..
آن جا تمام پریان پرده پوش،
در خواب نی لبک های پرخاطره، ترانه می خوانند

آن جا خواب هم هست، اما بلند...
دیوار هم هست، اما کوتاه...
فاصله هم هست، اما نزدیک...


                                                                                                 "سیدعلی صالحی"

......................................

وعشق ,


               بزرگترین آرامش جهان است ...

یکی از بهترین حسایی که تو زندگیم تجربه کردم ;

   کنسرت رضا صادقی, همین زمستونی که پشت سر گذاشتیم .

 آخر کنسرت و فریاد زیبای " من چقد دوست دارم خدااا "

آااای که فقط خود خدا میدونه چه حالی داشتم , با همه ی وجود داد زدن و گریه ی از ته دل ...

وصف ناپذیره ...

بدون شک جزو بهترین حسایی بود که تجربه کردم و ممنون این اتفاق خوبم چون گمونم هیچ جای دیگه ای نمیشد تجربش کرد ...


روزی از روزهای خدا ,عین همین روزها

خدابغل کرد تورا

و آرام روی زمین گذاشت ,

روزها گذشت و بزرگ تر که شدی

انگارکمی تنها ماندی توی این دنیای بزرگ ...

کمی اینجا و آنجا را گشتی

آدم ها رادیدی

و هیچکس انگار به حرفهایت گوش نداد ...

تودنبال سرپناهی, خانه ای,کاشانه ای می گشتی درون قلب ها

اماهیچکس یار تو نبود انگار

هیچکس مثل تو نبود انگار

فراموشت شد که او منتظر مانده

تو هم انگار مثل آدم بزرگ های قصه اسیر شدی

اسیر دنیا ...

و آرام آرام ... رنگ باختی

قلبت آرام آرام خالی از نور شد

و اینگونه شد که خدایت را از یاد بردی

و اینگونه شد که تنها ماندی ... تنهای تنها

عاشقانه صدایت می کرد و تو انگار که خواب رفته بودی ...

چه شد که صدایش را نشنیدی ؟

راستی زود بگو

چه شد که مهربانی نگاهش را نشناختی؟



تو تنها نیستی ...

در پس تمام لحظه های زندگانیت من همواره با تو بوده ام و تو با من و خدا نزدیک نزدیک ...

انگار که از اولین روزها با تو زیسته ام و جان گرفته ام از گرمای نگاهت ...

تو تنها نیستی...

تو هیچگاه تنها نبوده ای ,چرا که به راستی همه یک پیکریم ...

فاصله ای نیست میان من و تو ,تنها کافیست بودنت را باور کنم و بودنم را باورکنی ...

من با تو خواهم بود ... با تو خواهم ماند...  زیرا که تو باقی مانده ی وجود من هستی ...

من نمی دانم ...

           - و همین درد مرا سخت می آزارد -

که چرا انسان, این دانا, این پیغمبر

در تکاپوهایش:

- چیزی از معجزه آن سوتر -

    ره نبردست به اعجاز محبت, چه دلیلی دارد؟

چه دلیلی دارد

    که هنوز

مهربانی رانشناخته است ؟

و نمی داند در یک لبخند, چه شگفتی هائی پنهان است !

   من برآنم که درین دنیا

خوب بودن - به خدا - سهل ترین کار است

   و نمی دانم که چرا انسان

   تا این حد, باخوبی بیگانه ست ...

        و همین درد مرا سخت می آزارد ...!


                                   " فریدون مشیری "