مهربون

مهربان باش و عاشق ... این گونه دنیا جای بهتری می شود .

مهربون

مهربان باش و عاشق ... این گونه دنیا جای بهتری می شود .

قطعه گمشده

این متن زیبا از طرف گروه روزنه برام فرستاده شد ...

خیلی از خوندنش لذت بردم

گذاشتمش اینجا که اگه شما هم دوس داشتین بخونینش .



آدم همیشه دنبال قطعه ای گم شده است،

هیچ آدمی را نمی توان یافت که قطعه خود را جستجو نکند

فقط نوع قطعه هاست که فرق می کند، یکی به دنبال دوستی است

دیگری در پی عشق؛ یکی مراد می جوید و یکی مرید

یکی همراه می خواهد و دیگری شریک زندگی، یکی هم قطعه ای اسباب بازی

به هر حال آدم هرگز بدون قطعه خود یا دست کم بدون آرزوی یافتن آن نمی تواند زندگی کند

گستره این آرزو به اندازة زندگی آدم است و آرزوهای آدم هرگز نابود نمی شوند

بلکه تغییر موضوع می دهند. حتی آن که نمی خواهد آرزویی داشته باشد

آن که آرزویش را از کف داده است

آنکه ایمان خود را به آرزویش از دست داده است

تمامی تلاشش باز برای گریز از تنهایی است

 عشق، رفاقت، شهرت طلبی ... همه به خاطر هراس از تنها ماندن است

وشاید قوی ترین جذابیت وصال در همین باشد

که آدمی در هنگام وصال هرگز گمان نمی برد که روزی تنها خواهد ماند

***

تو گاهی خیال می کنی گمشده خود را باز یافته ای

اما بسیار زود درمی یابی که این بازیافته ات قدری بزرگتر از بخش گمشده توست

یا قدری کوچکتر

گاهی او را می یابی و مدت کوتاهی در خوشبختی رسیدن به او به سر می بری و

اما گاه او رشد می کند و از خلاء تو یا حتی خود تو بزرگتر می شود و دیگر در درونت نمی گنجد

آن گاه او بدل به قطعه گم شده یک نفر دیگر می شود و

تو را برای جستن دایره خود ترک می کند

 

گاه نیز تو بزرگ می شوی و

او کوچک باقی می ماند و روزی ناگهان درمی یابی که (او) قطعه گم شده ی تو نبود

 

 

گاهی هم (او) را می یابی و این بار از ترس آنکه مبادا از دست تو لیز بخورد و برود

سفت نگهش می داری ، دو دستی به او می چسبی و

ناگهان گمشده تو زیر بار این فشار خرد و له می شود

و سرانجام نیز از دست می دهی اش

احمقانه است اما تو از ترس تنها ماندن

تنها می مانی

گاه ته دلت حتی می ترسی که قطعه گم شده ات را پیدا کنی

که مبادا دوباره گمش کنی

***

همیشه آن کس که بیشتر دوست دارد، ضعیف تر است و بیشتر رنج می برد

و همین ضعف است که احساس بی ثباتی به آدم می بخشد

زیراآدم تمامیت خود را منوط به چیزی می کند که ثباتی ندارد

ما همواره خود را قطعه هایی گم شده حس می کنیم. ما همواره در انتظار نشسته ایم؛

درانتظار کسی که از راه برسد و ما را با خود ببرد، که بیاید و ما را کامل کند

بدون او ما همواره خود را گمشده و تنها و ناقص حس می کنیم

برخی از ما شاید برای همیشه در انتظار (او) بمانیم و بنشینیم و بپوسیم

برخی از ما ، دیروز، امروز و هر روز قطعه هایی گمشده بوده ایم

گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند

 

گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند

***

برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند

همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند ، اما ما دوستشان نداریم

به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم

اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم

و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم

***

برخی رابطه ها ظریفند ، به طوری که به کوچکترین نسیمی می شکنند

و برخی رابطه ها چنان زمختند که روح ما را زخمی می کنند

***

برخی بیش از اندازه، قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و

روحشان چنان گرفتار حفره های خالی است

که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد

برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای، هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پُرکنیم

***

برخی هرگز ما را نمی بینند ونمی یابند و برخی دیگر

بیش از اندازه به ما خیره می شوند

بعضی وقت ها هم بعضی ها توی زندگی تو راه می یابند

اما هیچ گاه تو را نمی فهمند

مثل شمع کوچکی که راهت را کمی روشن کرده است ولی

دستت را سوزانده است

***

گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم

گاه برای یافتن (او) به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم

و همه چیز را به کف می آوریم و اما (او) را از کف می دهیم

***

گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد

زیرا تو او را کامل نمی کنی

تو قطعه گمشده او نیستی

تو قدرت تملک او را نداری
گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند

و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی

بی نیاز از قطعه های گم شده

او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی

راه بیفتی ، حرکت کنی
او به تو می آموزد و تو را ترک می کند

اما پیش از خداحافظی می گوید: شاید روزی به هم برسیم

می گوید و می رود

و آغاز راه برایت دشوار است

این آغاز، این زایش،‌ برایت سخت دردناک است

وداع با دوران کودکی دردناک است،‌کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست

و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی ومی روی

و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود

اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی

از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی

و تنها

بروی و بروی و بروی



 

 

 

 

نظرات 9 + ارسال نظر
کلاس داستان نویسی یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:24 ب.ظ http://derakhshandeh.org

با سلام:
آغاز ثبت نام ترم جدید کلاس های آموزش داستان نویسی پیشرفته با حضور استاد ابوالفضل درخشنده در فرهنگسرای های سرو، شفق ، رسانه و دانشگاه صنعتی شریف.
با ارایه مدرک معتبر مورد پذیرش و ارزشیابی در تمامی مراکز علمی و دولتی داخل و خارج کشور.
علاقمندان برای شرکت در کلاس های فوق با معاونت آموزش فرهنگسرای های ذکر شده تماس حاصل نمایند.
فرهنگسرای سرو : خ ولی عصر(عج) بالاتر از پارک ساعی . تلفن : 88651786
فرهنگسرای شفق : خ یوسف آباد . تلفن : 88712839
فرهنگسرای رسانه : میدان حضرت ولی عصر (عج) تلفن: 88890838
دانشگاه صنعتی شریف : خیابان انقلاب اسلامی – نرسیده به میدان آزادی . تلفن: 66165821

علی یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:32 ب.ظ http://www.178-202-1.blogsky.com/

سلام وبلاگ قشنگی داری موفق و موید باشی

سلام
مرسی از لطف ومحبتتون
پاینده باشید

همسایه چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:07 ب.ظ http://minoom.blogsky.com

سلام
محشر بود بغض نگذاشت تا آخر بخوونم
خیلی زیبا بود
خیلی
محمد و مینو

الهام یکشنبه 22 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:02 ق.ظ

سلام
وبلاگت عالیه بهت تبریک میگم .

موفق و مانا باشی

سلااااااام عزیزم
مرسی دوست مهربونم که سرزدی
دوست دارم خیلیییییییی

دوست چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ق.ظ

سلام
الان که دارم اینو می نویسم دانشکده ام اما تو نیستی یک هفته است که رفتی خونه نمی دونم هم کی میخونی یا حتی کجا
متن خیلی جالبی بود اما متنی که خودت نوشته بودی «گاهی ُ چقدر دلگیر میشوم ! » خیلی قشنگ تر بود
نمی دانم چی بگم خیلی حرف هست خیلی چیزا که دوست دارم بگم یا بنویسم اما نمی شه نمی تونم
میدونی من خیلی چیزا رو نمی دنم ؛ نمیدونم حرف ارزش گفتن داره ؛نمی دونم تنهایم یا نه ؛ نمی دونم دنبال چیزی هستم یا نه ؛ نمی دونم چی درسته اصلا چیه چی درسته ؟ .... اصلا نمی دونم که چه چیزی رو نمی دونم یاد این شعرافتادم :

آنکس که بداند و بداند که بداند/اسب خرد از گنبد گردون بجهاند
آنکس که بداند و نداند که بداند/بیدارش نمایید که بس خفته نماند
آنکس نه نداند و بداند که نداند/لنگان خرک خویش به منزل برساند
ان کس که نداند و نداند که نداند / در جهل مرکب ابد دهر بماند

نمیدونم من کدومشم شاید همش شاید هم آخریش
حالا اصلا نمی دونم اینکه نوشتم چه ربطی داشت به چیزی که واقعا می خواسم بگم
اما چند نکته:
۱. یکم متن که گذاشتی بعضی قسمت هاش قسمت های دیگش رو نقض می کرد
۲. امیدوارم همه گمشده ی حقیقی رو پیدا کنیم
۳. همشه شاد باش چون تو راهی برای نجات همیشه پیدا می کنی
۴. زندگی صحنهی یکتای هنرمندی ماست ....
یک داستان شد ببخشید

لیلا پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:46 ب.ظ http://leilaamiri.blogsky.com/

سلام
خیلی قشنگ بود...

و چقدر موافقم با "همیشه آن کس که بیشتر دوست دارد، ضعیف تر است "

لیلا یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:20 ب.ظ http://leilaamiri.blogsky.com/

سلام عزیزم
متشکرم برای همه مهربونیات..بخاطر لطفت..بخاطر دعات
و شرمنده که این دو پست آخرم بدجور غم انگیز بود...
بابام فردا عمل داره....
شدیدا التماس دعا

همسایه پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:36 ب.ظ http://minoom.blogsky.com

سلام
منظر نوشته هات هستیم
لابد داری ایندفعه رمان میخونید آره؟
محمد و مینو

مهرزاد جمعه 4 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:55 ب.ظ http://www.7vadipoem.blogfa.com

سلام دوست من

چشمهای آبی بی قرار دخترک
یا نگاه قرمز مرگبار دخترک


دعوتید به خوانش غزل
کدوم بیت بیشتر در ذهن شما حک شد ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد