نمی دانم در جستجوی دستان همیشه مهربانت تا چند فرسخی سرزمینت سفرکرده ام...
از مرز دنیا گذشتن را شاید تو خود باید بیاموزیم و از این راز سربه مهر تو خود آگاهم سازی ...
من از دستان همیشه مهربان تو می نویسم از روح زلال و عاشقی که روحم را از آن خود کرد و اما ... هنوز معنای پرواز را نمی دانم ...
تو از اسمان آبی بی انتها برایم گفته ای. تو از خورشید مهربان دوستی و عشق برایم گفته ای و روحم را باآ سمان و زمین آشتی داده ای ...
عاشقانه هایم تقدیم به تو ... تقدیم به تویی که از عشق سیرابم کرده ای و نگاهی مهربان را به چشمانم هدیه داده ای ...
من از دنیای مهربانی های فراموش شده می آیم از آنجا که نگاه مردمانش یخ بسته و به گمانم هیچ خورشیدی توان ذوب کردنش را ندارد ...
من از دنیای بت های دوباره جان گرفته تردید می آیم , همان جا که پرستش واژه ای ست گنگ و نامفهوم ...
من تو را از رنگ چشمانت می شناسم و خوب می دانم رنگ چشمانم را تا همیشه ها به خاطر خواهی داشت ...
تو همواره بوده ای و چه عاشقانه همیشه ماندنت را تمنا کرده ام ...
سلام سیما جون
منو یادته
سلام سیما جون.مطلبت بسیار زیبا بود.لذت بردم.....از اینکه همچنان مطلب میذاری خیلی خوشحالم.واقعا تلاشت قابل تقدیره....به امید موفقیت...دوست دارم.
سلام سلام....
اومدم اینجا سربزنم نهار اماده شد حالا می رم نهار بخورم
(یاد نهارای دانشگاه بخیر:))
دوباره بر می گردم مطالبت رو می خونم
سلامی مجدد
متن پر احساسی بود خودت نوشتی؟
فقط خط دوم اش کمی گنگه 3، بار خوندم تا فهمیدم . فکر کنم "از مرز دنیا گذشتن را شاید تو خود باید به من بیاموزی" مفهوم تر.
البته حالا که دقت می کنم خیلی هم مفهومش گنگ نیست .نمی دونم چرا اول این حس رو داشتم.
فعلا خداحافظ
راستی شب یلدات هم پیشاپیش مبارک
مثل همیشه مهربون
بسیار زیبا بود .....لذت بردم