مهربون

مهربان باش و عاشق ... این گونه دنیا جای بهتری می شود .

مهربون

مهربان باش و عاشق ... این گونه دنیا جای بهتری می شود .

ای دل غمین مبـاش که جـانـان رسیدنـی است...

چندروزه پیش بابا یه متنیو نوشت واسه یه نشریه... خیلی دوسش دارم گذاشتمش اینحا... امیدوارم هممون یادمون بمونه چیزاییو که باید به خاطر بسپاریم ...



رنگ پریده و بی رمق به نظر می رسید! در چشمان بی فروغش غمی پنهان و در کلامش لرزشی نه چندان آشکار وجود داشت!! پریشان احوال بود و بیقرار! گویی به دنبال رفیقی شفیق و رازداری مطمئن بود تا که سفره دل را از برایش بگشاید و همه غم های تلنبارشده را یکجا بر زبان آرد و عقده های کهنه ونگشوده را بگشاید و خالی کند دل پر از درد خود را،که دیگر تاب و توانی از برایش باقی نمانده و دیگر ذوقی و شوقی حتّّی برای نفس کشیدن هم ندارد!  عیدنزدیک است!                                                                                                                                                                                                                   

پاییز و دنباله درازی از زمستان را سرحال تر و بشّّاش تر بود و چنین می نمود که هرچه به روزهای بهاری و نشاط طبیعت و گلهای رنگارنگ صحرایی و نغمه پرندگان خوش الحان نزدیکتر می شود، بر نگرانی ها و سرگردانیهایش افزوده شده، سر به زیر بال فرو می برد و چون گلُی جدا شده از شاخه رو به زوال و نابودیست! گویی که شمع وجودش در معرض تندباد حوادث قرار گرفته و راهی بس دراز و پرخطر در پیش! در حالیکه اقیانوسی از حرفها در سینه اش موج میزنند ، حتّّی کلامی برای گفتن  ندارد! نمی داند که می باید از کجا شروع و به کجا خَتمَش کند . توانی برای فریاد هم ندارد در حالیکه آتشفشانی ست که در میان دود و خاکستر خویش پنهان مانده است! آزاده ایست که اسیر خویشتن با شرافت خویش است!. آبروداری است که عِرض خود آسان و ارزان نفروخته و بلندهمّتی است که هرگز تَن به پستی نداده است!!

دل مُـرده است و بـی نشاط ،گرفتار ریز و درشت زندگیست! عیـالـوار است و بی پولی کلافه اش کرده... دل به باران داشت که از آن هم بی بهره ماند! مسافرانش در راهـند...!  دید و بازدیدهایش هم در پیش! دیریـنه سالها ایست که با هر مشقّّت و مصیبتـی بوده آبروداری کرده و حال بـاور کن که توانش بریده و قـدمهایـش سُست شده و باید به یـاریش شتـافت!! سـرمـا زده ایست که با شعلـه ای آرام می گیرد! غـریقـی است که با تکّّه چوبی به سـاحل نجات می رسد! در راه مانده ایست که با گذاشتن پنجـه ای گـرم در دستش به مقصد می رسد!

پس چرا دریـغ؟! پس چرا غفلت؟!

خـداونـدا... خـواب غفلت و غـرور را بر ما حـرام بـدار و از الـطاف بیـکـران و کرامـات بی منتهایت بر ما ارزانی دار، شاید که        فرهنگی مان در صحنه فرهنگ و آموزش، بازاری مان در بـازار، تـاجرمان در تجارت، متموّلینمان در ثروت، پیـران وسالخـوردگانمان در خرد و اندیشه و نوجوانان و جوانـانمان در احترام داری به بیراهه نرویم و در قـافله راهـروان راستیـن الهـی و قرآنی قرار گیریم و غفلتمان به سقوطمان نینجـامد.

توشه ای در خور از این حیات موقت و فانی برگیریم. به یاری آن قـادر متعـال بشتابیم که او والاتـرین و مقتدرتـرین یاری کنندگان است.

و تـو ای برادر عزیز و خواهر دلخسته که در آستانه بهـار و عیـد بـاستانـی دل غمین و پریشان احوالی!!  بـدان که خداوند هیچکداممان را فراموش نکرده است!! او امتحـان می کند و ما امتحان می دهیم!

 فقط بـدان که تو فرسنگـها و فرسنگـها به خـدا نزدیکتری ... بـدرود.

نظرات 3 + ارسال نظر
الهام چهارشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:32 ب.ظ

عالی بود واقعا زیبا نوشته بودن
(دیر سرزدم به وبلاگت عزیزم شرمنده )

الهام چهارشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:36 ب.ظ

دل من دیر زمانی ست که می پندارد:
« دوستی » نیز گلی ست
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد
جان این ساقه نازک را
-دانسته-
بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار،
هر سخن ، هر رفتار،
دانه هایی ست که می افشانیم
برگ و باری ست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است .

گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت

با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند
- شادی روح تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ، عطر افشان
گلباران باد.
"فریدون مشیری"

دوست سه‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 03:01 ب.ظ

سلام
متن زیبایی بود...
در واقع هست ...
این جمله اش "در حالیکه اقیانوسی از حرفها در سینه اش موج میزنند ، حتّی کلامی برای گفتن ندارد! نمی داند که می باید از کجا شروع و به کجا خَتمَش کند " منو کشید تو خودم
حالا اقیانوس نه ولی برکه ای از حرف دارم یعنی داشتم ، که یهویی اول و آخرش گم شدن
خداوندا...

موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد