قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر". از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته
بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار
نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند." عادت کرده بودند مجیز
فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچه ها نوشته بود
"عطر". انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود "عطر حس های آدم را
بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است"...!
کتاب "رویای تبت" | فریبا وفی
دیروز واسه اولین بار رفتمو دانشکدمو دیدم...
حس قشنگی داشتم والبته دارم...
فضاش فوق العاده بود،دوسش دارم...
امیدوارم روزای خوبی پیش رو باشه...
این روزا پرازحسای خوبم،پرازامید،پرازاشتیاق.دوس دارم تمومه لحظه هام رو بخاطربسپارم...
این روزای قشنگوهیچوقت فراموش نمیکنم...
خداروشکربه خاطرتمومه مهربونیاش...
چقد این حس قشنگه ...
چقد خوشکله که آدم درست توروز تولدش خبرقبولی تو یه دانشگاه خوبو بشنوه ...
اصلا چه کادویی قشنگ ترازاین ؟؟؟
حس اینکه خدا این همه مهربونه چقد خوب و عالیه ...
اینکه بیشتر از سهمت درحقت مهربونی میکنه و بیشتراز اندازت هدیه های خوشکلشو واست میفرسته فوق العادس ...
کاش قدر بودنشو وخوبیاشو بدونیم ...
امروزو هیچوقت فراموش نمیکنم ... هیچوقت هیچوقت هیچوقت
...
عاااااااااااشقتم خدای مهربونم ... عاشقتم ...
چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم نا شکیباست
چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم نا شکیباست
چرا رفتی چرا من قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هردو عالم بی خبر کن
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم…
روحش شاد....
توی این دنیای بزرگ،تو روزایی که فرصت زندگی کردنمون تمدید میشه و هنوز جرعه ای از عمر کوتاهمون باقیه باید بتونیم لااقل واسه یه نفرم که شده بهترین باشیم ... باید بتونیم ...
شاید بهترین دوست، بهترین خواهر یا بهترین برادر، ناب ترین عشق، بهترین همراه، بهترین همدل...
باید بتونیم حتی واسه یه نفرهم که شده بهترین باشیم ...
چنین اطمینانی زیباست،
اما تردید زیباتر است.
چون قبلا همدیگر را نمیشناختند،
گمان میبردند هرگز چیزی میان آنها نبوده.
اما نظر خیابانها، پلهها و راهروهایی
که آن دو میتوانسته اند از سالها پیش
از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟
- ولی پاسخشان را میدانم.
- نه، چیزی به یاد نمیآورند.
بسیار شگفتزده میشدند
اگر می دانستند، که دیگر مدتهاست
بازیچهای در دست اتفاق بودهاند.
هنوز کاملا آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،
آنها را به هم نزدیک میکرد دور میکرد،
جلو راهشان را میگرفت
و خنده شیطانیاش را فرو میخورد و
کنار میجهید.
علائم و نشانههایی بوده
هر چند ناخوانا.
شاید سه سال پیش
یا سه شنبه گذشته
برگ درختی از شانه ی یکیشان
به شانه ی دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوته های کودکی نبوده باشد؟
دستگیرهها و زنگ درهایی بوده
که یکیشان لمس کرده و در فاصلهای کوتاه آن دیگری.
چمدانهایی کنار هم در انبار.
شاید یک شب هر دو یک خواب را دیده باشند،
که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده.
بالاخره هر آغازی
فقط ادامهایست
و کتاب حوادث
همیشه از نیمه آن باز می شود.
"ویسلاوا شیمبورسکا"
سینما را ترجیح میدهم.
گربهها را ترجیح میدهم.
بلوطهای کنار رود وارتا را ترجیح میدهم.
دیکنز را به داستایفسکی ترجیح میدهم.
خودم که آدمها را دوست دارد،
بر خودم که عاشق بشریت است، ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم نخ و سوزن دمِ دستام باشد،
چون ممکن است لازماش داشته باشم.
رنگ سبز را ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم برای هر چیزی
دنبال مقصر نگردم.
استثناها را ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم زودتر از خانه بیرون بروم.
ترجیح میدهم با دکترها، دربارهی چیزهای دیگر صحبت کنم.
تصویرهای قدیمیِ پُر از خطهای ریز را ترجیح میدهم.
مزخرف بودنِ شعر نوشتن را
به مزخرف بودنِ شعر ننوشتن ترجیح میدهم.
در روابط عاشقانه،
جشنهای بیمناسبت را ترجیح میدهم،
تا بتوانم هر روز را جشن بگیرم.
اخلاقگرایان را ترجیح میدهم،
آنهایی را که هیچ وعدهای نمیدهند.
مهربانیِ حسابشده را
به اعتمادِ بیشازحد ترجیح میدهم.
منطقهی غیرنظامی را ترجیح میدهم.
کشورهای اشغالشده را بر کشورهای اشغالکننده ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم به هر چیزی، کمی شک بکنم.
جهنمِ بینظمی را به جهنمِ نظم ترجیح میدهم.
افسانههای برادران گریم را به اخبار صفحهی اول روزنامهها ترجیح میدهم.
برگهای بدون گُل را به گُلهای بدون برگ ترجیح میدهم.
سگهایی که دُمشان بریده نشده را ترجیح میدهم.
چشمهای روشن را ترجیح میدهم، چون چشمهای خودم تیرهاند.
کشوهای میز را ترجیح میدهم.
چیزهای زیادی را که در اینجا از آنها نامی نبردهام،
به چیزهای زیادی که خودم ناگفته گذاشتهام ترجیح میدهم.
صفرهای تنها را به صفرهای بهصفشده برای عدد شدن، ترجیح میدهم.
تعیین زمان توسط حشرات را به تعیین زمان توسط ستارهها ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم بزنم به تخته.
ترجیح میدهم نپرسم چقدر و کِی.
ترجیح میدهم این احتمال را درنظربگیرم
که دنیا به یک دلیلی بهوجود آمده است.
" ویسلاوا شیمبورسکا "
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز می شود بسوی و سعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
سرشار می کند .
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست...
من از دیار عروسک ها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسه ی مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف "سنگ" را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند.
من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ایست که او را
در دفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند.
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند.
وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا
با دستمال تیره ی قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود ، هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم ، باید، باید ، باید
دیوانه وار دوست بدارم ...
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنهاتر از تو نیست ؟
پیغمبران ، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند
این انفجارهای پیاپی،
و ابرهای مسموم ،
آیا طنین آیه های مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر ، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس.
همیشه خواب ها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند
من شبدر چهارپری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی
من بود؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام
بگویم؟
حس می کنم که وقت گذشته ست
حس می کنم که " لحظه" سهم من از برگ های تاریخ ست
حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی ست در میان گیسوان
من و دست های این غریبه ی غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم .
به یاد "فروغ"
دوستایی که بودنشون یه سعادت بزرگه... آدمایی که وقتی کنارمون هستن لحظه هامون نمیگذرن به روزمرگی, به قول سعدی بزرگ "بی دوست زندگی ذوقی چنان ندارد " ...
آدمایی که حتی بایه ساعت بودنشون میتونن درسای بزرگی بهت بدن .
انگار که یه پله بالاتر ازتو وایسادن و بامهربونی دستتو میگیرن و بالا میکشنت ... با هم صحبتیشون انگار که به هم نشینی خدا میری و هرچند قدمی کوچیک به کمال وجودی نزدیک تر میشی ...
بودن اینجور آدما تو زندگی تک تکمون بدون شک یه نعمته, کسایی که کنارشون بزرگ میشیم و رشدمیکنیم ...
میتونیم ازدنیای قشنگی که باقلبمون حسش کردیم باهاشون حرف بزنیم ,حرفایی که این روزا گفتنش به هرکسی آسون نیست ...
یه مدت که ازکنارت دوربشن باز تونبودشون هم انگار حرفای تازه دارن واست, درس تازه و نگاه تازه میدن بهت ...
این روزایی که میگذرن به خاطر بودن یکی ازهمین آدما شکرگزارم ...
و نشونه هایی که هرروز و هرروز پررنگ تر تو زندگی نشون داده میشن ...