مهربون

مهربان باش و عاشق ... این گونه دنیا جای بهتری می شود .

مهربون

مهربان باش و عاشق ... این گونه دنیا جای بهتری می شود .

تو را به روزهای زیبای زندگی می سپارم ...

برای روزهای باتو بودنم شاید حرف هایم همانند بغضی باشد که هیچگاه شکسته نشد و در حصار سینه ام مخفی ماند, شاید دلیلش همین بهانه های ساده همیشگی باشد شاید هم تقصیری که نمی دانم و هیچگاه هم ندانستم که باید بردوش تو بیندازم ... یا خودم ...

تو بگو از روزهایی که بدون من گذشت روزهایی که تو هم ندانستی به کدامین جرم دور از هم زیسته ایم و نفس کشیده ایم در این هوای سنگین بی هم بودن

...

تورا به دست همین بهار می سپارم ... همین هوای سبز پر از احساس... بهاری که بدون تو برمن سخت و طولانی خواهد  گذشت ....  ... تو را به دست باران های  زیبای بهار می سپارم .... شاید در هوایی تازه باز هم تو را ببینم ... شاید این بار  رنگ چشمانت برایم آشناتر از گذشته ها باشد ...

تورا به روزهای زیبای زندگی می سپارم ...


آدم ها ...

آدم ها لالت می کنند... بعد هی می پرسند... چرا حرف نمی زنی؟؟!


...


و این خنده دارترین نمایشنامه ی دنیاست!



نیل سایمون

یکبار زندگی

اگه دلتنگ کسی شدی...زنگ بزن
+میخوای کسی و ببینی...دعوتش کن
+میخوای بقیه درکت کنن...حرف بزن
+سوال داری... بپرس
+چیزی میخوای ...برو دنبالش
+از چیزی خوشت میاد...حفظش کن
+از چیزی خوشت نمیاد... ترکش کن
+عاشق کسی هستی...بهش بگو


ساده باش ...ما فقط یکبار اینجاییم


     اگه عاشق کسی هستی...بهش بگو


...................................................................


*** وااای که چقد خوب میشه اگه بتونی...

از دوست داشتن ...

سرود زیبای دوست داشتن را زمزمه میکنم و نهیب میزنم به دنیای بی تفاوتی این روزهایم ,تا به خاطر بیاورم ... به خاطر بیاورم که دوست میدارم ... دوست میدارم ... دوست میدارم...

در خیالات رنگارنگ کودکانه ام بالا و پایین میپرم و جشن میگیرم آرامش دوباره چشمانم را  ... از ته دل میخندم و باز هم میخندم  و باز هم ...

نمی دانم چه کسی گاهی هوس میکند این خنده های بی بهانه را از من بگیرد

اصلا نمی دانم چرا گاهی مرا به بازی میگیرد و بی بهانه غمگینم میسازد؟

و اما من آرام آرام درس خود را می آموزم و اوج  میگیرم به سمت این آبی وسیع بی انتها و در قلبم نشانه ای خواهم داشت از تمامی کسانی که دوستشان میدارم و آنها را با خود همسفر خواهم کرد به شهر چراغانی احساس ... به کوچه پس کوچه های عاشقی ... به دشت های سرسبز مهربانی... به  آشنایی مردمانی  که تنها با یک بوسه  عاشق می شوند و تا همیشه تو را به خاطر خواهند سپرد ...

آرام آرام اوج میگیرم و سلام عاشقان را خواهم رسانید به هوای پاک عصمت و تنهایی را برخواهم داشت از دوش قاصدک های همیشه  زیبای احساس و لمس خواهم کرد دستان ناامید دخترک گل فروش را ... و کنار خواهم زد ابرهای سرد و سیاه نفرت  را ... و امید را مهمان قلب ها خواهم کرد و باز هم دوست خواهم داشت ... دوست خواهم داشت ...

زهیر

کتاب زهیر نوشته نویسنده ی معروف برزیلی پائولو کوئیلو هستش

من که عاشق نوشته هاشم

هربار هرکتابی ازش خوندم انگار داشت باهام حرف میزد دقیقا به من کمک میکرد که تو حل مشکلاتم چیکار باید بکنم ...

این کتاب داستان یه مرد ترانه نویسه که ادعا میکنه نویسندس اما هیچوقت جرات نوشتن کتاب رو نداشته اما در حقیقت این بزرگترین آرزوی زندگیشه و تنها وقتی تحقق پیدا میکنه که زنی به نام استر وارد زندگیش میشه و دوباره قدرتی رو که خداوند در وجودش نهادینه کرده به یادش میاره ...

زهیر یکی از بهترین کارای پائولو کوئیلو هستش که خوندنش رو به همه ی دوستانم توصیه میکنم ...

**دنیایی خلق کن که وقتی احتیاج دارم بتوانم به آن پناه ببرم دنیایی که آنقدر دور نباشد که به نظر برسد مستقل از تو زندگی می کنم و آنقدر نزدیک نباشد که به نظر برسد میخواهم به دنیای تو تجاوز کنم ... **


پنجره را باز میکنم ...

پنجره را باز میکنم .... 

مگر میشود؟؟ 

تو به من بگو... مگر میشود این هوا و این روزها تو را به خاطرم نیاورد ...؟!

توبه من بگو کجای این زندگی جاماندی یا جاماندم که روزهایم بوی تنهایی محض  گرفته .... 

... به من بگو زیر کدام آسمان نگاهت را از من گرفتی ک دیگر هیچ کجا ,هیچ کجای این دنیا گرمای دستانت را ... 

از روزهای عاشقانه مان تو برایم بگو ... تنها تو برایم بگو....از روزهای خاطره بازی های دور .... از نگاه ها... نگاه های همیشگی ات ....  تنها تو برایم بگو ... 

...

میروم تا شاید در انتهای تمامی جاده های دنیا بیابمت ... شاید در انتهای آرزوهای زیبای همیشگی ام ,شاید همان جایی که هر روز و هر لحظه برایت خالی گذاشته ام  .... 

... 

شاید این بار بیابمت ....

یک قطره زندگی ...

  دلتنگی های هر روزه ام را مرور می کنم و بهانه های الکیه این روزها را هم...

  روزهایم پرازعطر خاطره های زیبا و دورند ... درست مثل عطرنان گرمی که سال هاست آنرا باخودم از خانه مادربزرگ به یادگار آورده ام ... درست مثل خانه ای که درآن قد کشیدم و بزرگ شدم ...  مثل پدر و مادرم... که بهترین یادگار آن روزها هستند ... و مثل خواهرانم که شیرین ترین اتفاق های زندگی ام بوده اند ....

  این خانه را طواف میکنم برای هزارمین بار... نکند چیزی دور  مانده باشد از تیررس نگاهم ...نکند گوشه ای از خاطراتم را جابگذارم در  سکوت این خانه...

من پر از اشتیاقم ... پر از انتظار ... پر از اتفاق هایی که بیرون این خانه مرا به خود می خواند و می دانم که باید بروم... خوب می دانم که باید بروم ....

  از هجوم هزار باره ی رمز و رازهایم بیرون می جهم و زندگی را می بینم درون دستانم که دارد جان می دهد و من دیگر هیچ تقلایی ندارم برای زنده نگاه داشتنش ... همانند یک ماهی دور مانده از آب آرام آرام درون دستانم جان می دهد و این بار ...منی دیگر آغاز خواهد شد ...


پیش از اینها ... شعری زیبا از فروغ فرخزاد

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
    از خدا، در ذهنم این تصویر بود
        آن خدا بی رحم بود و خشمگین
        خانه اش در آسمان، دور از زمین
                        بود، اما در میان ما نبود
   

 مهربان و ساده و زیبا نبود
    در دل او دوستی جایی نداشت
            مهربانی هیج معنایی نداشت
            هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا
     
 از زمین، از آسمان، از ابرها
        زود می گفتند: این کار خداست
           

 پرس و جو از کار او کاری خطاست
            هر چه می پرسی، جوابش آتش است
  
   آب اگر خوردی، عذابش آتش است
     تا ببندی چشم، کورت می کند
           

 تا شدی نزدیک، دورت می کند
            کج گشودی دست، سنگت می کند
            کج نهادی پای، لنگت می کند
 
با همین قصه، دلم مشغول بود
        خوابهایم، خواب دیو و غول بود
    خواب می دیدم که غرق آتشم
    در دهان شعله های سرکشم
   

در دهان اژدهایی خشمگین
            برسرم باران گُرزِ آتشین
            محو می شد نعره هایم، بی صدا
                            در طنین خنده خشم خدا...
                            

    نیت من، در نماز و در دعا
    ترس بود و وحشت از خشم خدا
    هر چه می کردم، همه از ترس بود
            مثل از برکردن یک درس بود
            مثل تمرین حساب و هندسه
            مثل تنبیه مدیر مدرسه
              

  تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
                سخت، مثل حلّ صدها مسئله
                    مثل تکلیف ریاضی سخت بود
                    مثل صرف فعل ماضی سخت بود
 
تا که یک شب دست در دست پدر
        راه افتادم به قصد یک سفر
                در میان راه، در یک روستا
                خانه ای دیدیم، خوب و آشنا
         

   زود پرسیدم: پدر اینجا کجاست ؟
                گفت: اینجا خانة خوب خداست !
                گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند
                گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
                باوضویی، دست و رویی تازه کرد
                با دل خود، گفتگویی تازه کرد
 
گفتمش: پس آن خدای خشمگین
    خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟
        گفت: آری، خانه او بی ریاست
        فرشهایش از گلیم و بوریاست
        مهربان و ساده و بی کینه است
        مثل نوری در دل آیینه است
              

  عادت او نیست خشم و دشمنی
                نام او نور و نشانش روشنی
                قهر او از آشتی، شیرین تر است
                مثل قهر مهربانِِ مادر است
 
دوستی را دوست، معنی می دهد
        قهر هم با دوست، معنی می دهد
                هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
                قهری او هم نشان دوستی است ...
 
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
        این خدای مهربان و آشناست
            دوستی، از من به من نزدیکتر
            از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد
            نام او را هم دلم از یاد برد
                آن خدا مثل خیال و خواب بود
                چون حبابی، نقش روی آب بود
                    می توانم بعد از این، با این خدا
                        دوست باشم، دوست ، پاک و بی ریا
 
می توان با این خدا پرواز کرد
        سفره دل را برایش باز کرد
            می توان در باره گل حرف زد
            صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
                چکه چکه مثل باران راز گفت
                با دو قطره، صدهزاران راز گفت
 

یه دنیا خوشحالی

یه خبرخوب....!!!!!

شاید شنیدن خبر خاله شدن واسه هر کسی یه دتیا ذوق وشوق میاره

واسه منم همینطوره ...

کلی ذوق دارم... تازه اونم بعد از شش ماه

دیگه خیلی سورپرایزه که تازه با دیدن شکم خانوم بفهمی قراره خاله شی...

این چن روزم که مااومدیم تهران و من اخرهفته ی مشهدو کامل پیچوندم

احساس میکنم به اینجا بودن نیاز دارم واسه همین دیگه بی خیال این دو سه تا کلاس شدم ...

خلاصه اینکه ابنجا هوا خیلی خوبه و حال منم زیادی خوبه خداروشکر ...

آرامشو احساس میکنم و خدارو بابتش شکرگزارم...

..............................................


خدای خوب من ...

همیشه بت اعتقاد داشتم و آرامشیو که بم میدیو با همه ی وجود حس میکنم ...

ازت ممنونم بابت همه چیز ...

کاش روزام پر شه از یاد تو...

کاش دنیام پرشه از با تو بودن...

درد دل

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.