چمدانت را بردار
آرام و پاورچین از پله ها به جانب آسمان بیا،
ما دوباره به خواب دور هفت دریا و
هفت رود و هفت خاطره برمی گردیم..
آن جا تمام پریان پرده پوش،
در خواب نی لبک های پرخاطره، ترانه می خوانند
آن جا خواب هم هست، اما بلند...
دیوار هم هست، اما کوتاه...
فاصله هم هست، اما نزدیک...
......................................
وعشق ,
بزرگترین آرامش جهان است ...
یکی از بهترین حسایی که تو زندگیم تجربه کردم ;
کنسرت رضا صادقی, همین زمستونی که پشت سر گذاشتیم .
آخر کنسرت و فریاد زیبای " من چقد دوست دارم خدااا "
آااای که فقط خود خدا میدونه چه حالی داشتم , با همه ی وجود داد زدن و گریه ی از ته دل ...
وصف ناپذیره ...
بدون شک جزو بهترین حسایی بود که تجربه کردم و ممنون این اتفاق خوبم چون گمونم هیچ جای دیگه ای نمیشد تجربش کرد ...
روزی از روزهای خدا ,عین همین روزها
خدابغل کرد تورا
و آرام روی زمین گذاشت ,
روزها گذشت و بزرگ تر که شدی
انگارکمی تنها ماندی توی این دنیای بزرگ ...
کمی اینجا و آنجا را گشتی
آدم ها رادیدی
و هیچکس انگار به حرفهایت گوش نداد ...
تودنبال سرپناهی, خانه ای,کاشانه ای می گشتی درون قلب ها
اماهیچکس یار تو نبود انگار
هیچکس مثل تو نبود انگار
فراموشت شد که او منتظر مانده
تو هم انگار مثل آدم بزرگ های قصه اسیر شدی
اسیر دنیا ...
و آرام آرام ... رنگ باختی
قلبت آرام آرام خالی از نور شد
و اینگونه شد که خدایت را از یاد بردی
و اینگونه شد که تنها ماندی ... تنهای تنها
عاشقانه صدایت می کرد و تو انگار که خواب رفته بودی ...
چه شد که صدایش را نشنیدی ؟
راستی زود بگو
چه شد که مهربانی نگاهش را نشناختی؟
در پس تمام لحظه های زندگانیت من همواره با تو بوده ام و تو با من و خدا نزدیک نزدیک ...
انگار که از اولین روزها با تو زیسته ام و جان گرفته ام از گرمای نگاهت ...
تو تنها نیستی...
تو هیچگاه تنها نبوده ای ,چرا که به راستی همه یک پیکریم ...
فاصله ای نیست میان من و تو ,تنها کافیست بودنت را باور کنم و بودنم را باورکنی ...
من با تو خواهم بود ... با تو خواهم ماند... زیرا که تو باقی مانده ی وجود من هستی ...
من نمی دانم ...
- و همین درد مرا سخت می آزارد -
که چرا انسان, این دانا, این پیغمبر
در تکاپوهایش:
- چیزی از معجزه آن سوتر -
ره نبردست به اعجاز محبت, چه دلیلی دارد؟
چه دلیلی دارد
که هنوز
مهربانی رانشناخته است ؟
و نمی داند در یک لبخند, چه شگفتی هائی پنهان است !
من برآنم که درین دنیا
خوب بودن - به خدا - سهل ترین کار است
و نمی دانم که چرا انسان
تا این حد, باخوبی بیگانه ست ...
و همین درد مرا سخت می آزارد ...!
" فریدون مشیری "
چندروزه پیش بابا یه متنیو نوشت واسه یه نشریه... خیلی دوسش دارم گذاشتمش اینحا... امیدوارم هممون یادمون بمونه چیزاییو که باید به خاطر بسپاریم ...
رنگ پریده و بی رمق به نظر می رسید! در چشمان بی فروغش غمی پنهان و در کلامش لرزشی نه چندان آشکار وجود داشت!! پریشان احوال بود و بیقرار! گویی به دنبال رفیقی شفیق و رازداری مطمئن بود تا که سفره دل را از برایش بگشاید و همه غم های تلنبارشده را یکجا بر زبان آرد و عقده های کهنه ونگشوده را بگشاید و خالی کند دل پر از درد خود را،که دیگر تاب و توانی از برایش باقی نمانده و دیگر ذوقی و شوقی حتّّی برای نفس کشیدن هم ندارد! عیدنزدیک است!
پاییز و دنباله درازی از زمستان را سرحال تر و بشّّاش تر بود و چنین می نمود که هرچه به روزهای بهاری و نشاط طبیعت و گلهای رنگارنگ صحرایی و نغمه پرندگان خوش الحان نزدیکتر می شود، بر نگرانی ها و سرگردانیهایش افزوده شده، سر به زیر بال فرو می برد و چون گلُی جدا شده از شاخه رو به زوال و نابودیست! گویی که شمع وجودش در معرض تندباد حوادث قرار گرفته و راهی بس دراز و پرخطر در پیش! در حالیکه اقیانوسی از حرفها در سینه اش موج میزنند ، حتّّی کلامی برای گفتن ندارد! نمی داند که می باید از کجا شروع و به کجا خَتمَش کند . توانی برای فریاد هم ندارد در حالیکه آتشفشانی ست که در میان دود و خاکستر خویش پنهان مانده است! آزاده ایست که اسیر خویشتن با شرافت خویش است!. آبروداری است که عِرض خود آسان و ارزان نفروخته و بلندهمّتی است که هرگز تَن به پستی نداده است!!
دل مُـرده است و بـی نشاط ،گرفتار ریز و درشت زندگیست! عیـالـوار است و بی پولی کلافه اش کرده... دل به باران داشت که از آن هم بی بهره ماند! مسافرانش در راهـند...! دید و بازدیدهایش هم در پیش! دیریـنه سالها ایست که با هر مشقّّت و مصیبتـی بوده آبروداری کرده و حال بـاور کن که توانش بریده و قـدمهایـش سُست شده و باید به یـاریش شتـافت!! سـرمـا زده ایست که با شعلـه ای آرام می گیرد! غـریقـی است که با تکّّه چوبی به سـاحل نجات می رسد! در راه مانده ایست که با گذاشتن پنجـه ای گـرم در دستش به مقصد می رسد!
پس چرا دریـغ؟! پس چرا غفلت؟!
خـداونـدا... خـواب غفلت و غـرور را بر ما حـرام بـدار و از الـطاف بیـکـران و کرامـات بی منتهایت بر ما ارزانی دار، شاید که فرهنگی مان در صحنه فرهنگ و آموزش، بازاری مان در بـازار، تـاجرمان در تجارت، متموّلینمان در ثروت، پیـران وسالخـوردگانمان در خرد و اندیشه و نوجوانان و جوانـانمان در احترام داری به بیراهه نرویم و در قـافله راهـروان راستیـن الهـی و قرآنی قرار گیریم و غفلتمان به سقوطمان نینجـامد.
توشه ای در خور از این حیات موقت و فانی برگیریم. به یاری آن قـادر متعـال بشتابیم که او والاتـرین و مقتدرتـرین یاری کنندگان است.
و تـو ای برادر عزیز و خواهر دلخسته که در آستانه بهـار و عیـد بـاستانـی دل غمین و پریشان احوالی!! بـدان که خداوند هیچکداممان را فراموش نکرده است!! او امتحـان می کند و ما امتحان می دهیم!
فقط بـدان که تو فرسنگـها و فرسنگـها به خـدا نزدیکتری ... بـدرود.
چشمانم را می بندم ...آرام آرام
...آرزوهایم را به خاطر می اورم واین بار دیگر نگران نخواهم بود ...دستانم را در دستان خدایی می گذارم که هرروز ودر پس لحظه های غمگین زندگی با من نفس کشیده و تاانتهای خودخواهی های کودکانه ام کنارم مانده است....
اصلا او خود من است و... من خود او... وبه گمانم هیچ حسی زیابتر ازاین نخواهد بود ....
دستانم را در دستانش خواهم گذاشت و نگرانی هایم را به باد می سپارم و می فرستمشان آن دوردست ها .می فرستمشان جایی که دیگر هرگز هوس نکنند پابگذارند به عالم روزهای ارام من ...
من آمده ام واز آرزوهایت می نویسم ...ازارزوهای خودم ...آرزوهایی که به گمانم برای هردومان به فراموشی سپرده شد ... میخواهم به خاطربیاورم ... میخواهم به خاطربیاوری ....
ازچشمان تو می نویسم ...همان چشمهایی که پیوندخورده با خورشید ...پیوندی دیرینه ....
ازگرمای دست ها می نویسم ...دستانی که نوازشگرند ... که مهربان اند... که خوب خوب اند و پراز اشتیاق اند ...
از فرداهای روشن می نویسم. آینده ای نزدیک که در آن بی شک دوست داشتن معنای واقعی خویش را خواهد یافت و ابدیت عبودیت را در خود خواهدداشت ....
باران می بارد ...
آسمان دلتنگ نگاه های عاشقانه ماست...باورت میشود؟! من و تو...
زیرپوست شب در خیابان های بی انتها به راه می افتم ,به جستجوی تو می آیم...جایی همین حوالی تورا خواهم یافت, آخرچند روزی است هوایت را کرده ام و خوب می دانم جایی درمیان اتفاق های زندگی ام به تو خواهم رسید و تو زیباترین اتفاق زندگی ام خواهی شد ....
اما آخر چه میشود؟ چه میشود تحمل این شیدا را به آخرنرسانی و زودتر بیایی ...
بیایی و دستان سردم را درمیان دستانت بگیری ....میدانی بدون تو دنیایم طعم گس تنهایی می دهد ...
انگار که باید باشی, باید باشی و من چه عاشقانه تا رسیدنت به انتظار ایستاده ام ...
تنها قولی به من بده ... قول بده همین بهار درمیان عطر دل انگیز گل های همیشه زیبای بهاری ...همراه با پرواز پرستوهای عاشق نامه ای از دوستت دارم های همیشگی برایم بفرستی ....
نمی دانم در جستجوی دستان همیشه مهربانت تا چند فرسخی سرزمینت سفرکرده ام...
از مرز دنیا گذشتن را شاید تو خود باید بیاموزیم و از این راز سربه مهر تو خود آگاهم سازی ...
من از دستان همیشه مهربان تو می نویسم از روح زلال و عاشقی که روحم را از آن خود کرد و اما ... هنوز معنای پرواز را نمی دانم ...
تو از اسمان آبی بی انتها برایم گفته ای. تو از خورشید مهربان دوستی و عشق برایم گفته ای و روحم را باآ سمان و زمین آشتی داده ای ...
عاشقانه هایم تقدیم به تو ... تقدیم به تویی که از عشق سیرابم کرده ای و نگاهی مهربان را به چشمانم هدیه داده ای ...
من از دنیای مهربانی های فراموش شده می آیم از آنجا که نگاه مردمانش یخ بسته و به گمانم هیچ خورشیدی توان ذوب کردنش را ندارد ...
من از دنیای بت های دوباره جان گرفته تردید می آیم , همان جا که پرستش واژه ای ست گنگ و نامفهوم ...
من تو را از رنگ چشمانت می شناسم و خوب می دانم رنگ چشمانم را تا همیشه ها به خاطر خواهی داشت ...
تو همواره بوده ای و چه عاشقانه همیشه ماندنت را تمنا کرده ام ...
میدانم
حالا سالهاست که دیگر هیچ نامهای به مقصد نمیرسد
حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری
آن همه صبوری
من دیدم از همان سرِ صبحِ آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نایِ تازهی نعنای نورسیده میآید
پس بگو قرار بود که تو بیایی و ... من نمیدانستم!
دردت به جانِ بیقرارِ پُر گریهام
پس این همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟
حالا که آمدی
حرفِ ما بسیار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانیست ...!
به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
دوری از دیدگانِ دریا نیست!
سربهسرم میگذاری ... ها؟
میدانم که میمانی
پس لااقل باران را بهانه کُن
دارد باران میآید.
مگر میشود نیامده باز
به جانبِ آن همه بینشانیِ دریا برگردی؟
پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه میشود؟!
تو که تا ساعت این صحبتِ ناتمام
تمامم نمیکنی، ها!؟
باشد، گریه نمیکنم
گاهی اوقات هر کسی حتی
از احتمالِ شوقی شبیهِ همین حالای من هم به گریه میافتد.
چه عیبی دارد!
اصلا چه فرقی دارد
هنوز باد میآید، باران میآید
هنوز هم میدانم هیچ نامهای به مقصد نمیرسد
حالا کم نیستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال
که فرقِ میان فاصله را تا گفتگوی گریه میفهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسیار و
آسمان هم که بارانیست ...!
...
حالا بیا برویم
برویم پای هر پنجره
روی هر دیوار و
بر سنگ هر دامنه
خطی از خوابِ دوستتدارمِ تنهایی را
برای مردمان ساده بنویسیم
مردمان سادهی بینصیبِ من
هوای تازه میخواهند!
ترانهی روشن، تبسم بیسبب و
اندکی حقیقتِ نزدیک به زندگی.
یادت هست؟
گفتی نشانی میهن من همین گندمِ سبز
همین گهوارهی بنفش
همین بوسهی مایل به طعمِ ترانه است؟
ها ریرا ...!
من به خانه برمیگردم،
هنوز هم یک دیدار ساده میتواند
سرآغازِ پرسهای غریب در کوچهْباغِ باران باشد.
"سید علی صالحی"