مهربون

مهربان باش و عاشق ... این گونه دنیا جای بهتری می شود .

مهربون

مهربان باش و عاشق ... این گونه دنیا جای بهتری می شود .

خدا همین جاست ... همین نزدیکی

خداوند خطاب به بنده هاش میگه : 

" من تو سفره های خالی شما هستم ... توی سرفه های مادر بزرگ . توی پینه های دست آدمای بدبخت و فقیر .

توی دل مردی که شب با جیب خالی به خونه میره . توی فکر اون فیلسوف بیچاره که میخواد منو ثابت کنه اما نمیتونه . توی چشای سرخ شده ی کسی که به ناحق سیلی میخوره اما خجالت میکشه گریه کنه .توی تنهایی آدم ها . توی استیصال آدم ها . توی خدایا چه کنم ها ؟

توی بازی بچه ها . توی صداقت . توی صفا . توی پاکی . توی توبه ُ توی توبه های مکرری که دائم شکسته میشن .

توی بازگشت به من . توی غلط کردم ها . توی دیگه تکرار نمیشه ها . توی قول میدم دیگه بچه ی خوبی باشم . توی دوست دارم ... توی دل شلوغ تو . توی همه ی دانسته های بی در و پیکر تو . توی شک تو . توی خواستن تو ... توی عشق تو " 

و به راستی که هر اندازه خداوند رو باور داشته باشی خداوند همون اندازه برای تو وجود داره . 

                                                                            

                                                                                           کتاب "روی ماه خداوند را ببوس"

قطعه گمشده

این متن زیبا از طرف گروه روزنه برام فرستاده شد ...

خیلی از خوندنش لذت بردم

گذاشتمش اینجا که اگه شما هم دوس داشتین بخونینش .

ادامه مطلب ...

دوستی با خداوند

کتاب " دوستی با خداوند " به نویسندگی نیل دونالد والش, گفتگویی نا متعارف با خداونده که فوق العاده جذاب و تاثیر گذاره .

باور کنید به خیلی از سوالایی که هر کدوممون تو زندگی از خدا داریم پاسخ داده شده و واقعا طرز فکر آدمو نسبت به خدا تغییر میده , خدایی که هر کدوممون به یه نحوی تو زندگی فقط ازش ترسیدیم و شاید اصلا سعی نکرده باشیم اونو فقط و فقط دوست خودمون بدونیم .

اما این کتاب روشنگر خیلی چیزاس و واقعا خوندنش رو توصیه میکنم . وقتی شروع به خوندنش میکنین فقط دوس دارین جلوتر برین چون احساس میکنین خدا کنارتون نشسته و داره به تک تک سوالاتتون جواب میده و واقعا که بعضی از اون جوابا چقدر با چیزی که ما تصورش رو می کنیم متفاوته .

* همه چیز را تحمل کنید اما عشق را فراموش نکنید زیرا تنها عشق است که می داند هیچ چیز و هیچ کس نباید در زندگی فراموش شود . *

روز آمار

خوب اینم از روز آمار ُ تازه جشن آمار تو دانشکده تموم شد .

امسال بچه های انجمن علمی حسابی ترکوندن. من که خیلی راضی بودم ...

تازه دکتر ارقامی هم سخنرانی کرد ُ اونم یه سخنرانی حسابی ... کلی خندیدیم .

یکی از سخنرانا گفت من اولین روز از دومین ماه سومین فصل سال رو که متعلق به شماست بهتون تبریک میگم ( چقد خوشم اومد از این جمله ) و منم به افتخار تو و این روز و این ماه دوست داشتنی کف زدم .

آهان ُ راستی کلاس ۱۲-۱۰ فارسی رو با بچه ها پیچوندیم بخاطر جشن ... میتونین تصور کنین امروز قرار بود بهمون املا بگه. وااااای که چقد همه می خندن وقتی اینو میگم بهشون.

...

بعد از چند روز که زیاد حالم سر جاش نبود خدارو شکر امروز حسابی خوش گذشت ... خدارو شکر

گاهی ُ چقدر دلگیر میشوم !

خیلی سخته روز و شبتو به امید شنیدن بهترین خبرا یا لااقل خبرای بهتر بگذرونی اما هیچ خبری ازشون نشه .

خیلی سخته دلت تو سینه واسه هزارمین بار بشکنه و هیچ شونه ای نشه تکیه گاه گریه هات ...

سخته چشات بشن پر اشک و فقط تلاش کنی اشکات رسواگرت نباشن ... ناامید باشی اما دائم به خودت تلقین کنی همه چیز درست میشه و حق ندارم ناامید باشم...

خیلی سخته رنگ روزات بیشترین تغییری که پیدا میکنه تو طیف تیره ترین ها باشه ...

چقدر سخته که نفس کشیدن برات سخت شه و فقط بخوای بزنی زیر هق هق گریه ... اما نشه ُ نتونی فقط چون باید مواظب اطرافت باشی ............

چقدر سخته که اطرافت هیچ کسیو نبینی که مثه خودت  فکر کنه ُ مثه خودت ببینه ُ مثه خودت بخنده ...درکت کنه. و چقدر سخت تره حس کنی اون کسایی که مثه خودت فکر میکردن... تنهات گذاشتن .

... امروز حالم اونطور که باید باشه نیست ُ اونطور که دلم میخواد نیست ...چقد دلم میخواد امروز برم حرم

وقتی با خودم فکر میکنم می بینم وااای که چقد از روزای عمرمو فقط گذروندم ... فقط گذروندم ُ و چقدر سخت میشه که تو دنیای خودتم خیلی چیزا دست خودت نیست ... حتی دنیای من که خیلی کوچیکه ُ دنیایی که ترجیح دادم خیلی وقتا  پر بشه از تنهایی و نمی دونم انگار تو تنهایی آدما بازم چیزایی هست که باید فقط اسمشو گذاشت جبر ... وای که این حال و روز چقدر گریه داره... چقدر گریه داره .

...

...

... و من اشک می ریزم به وسعت تمام تنهایی ها



صد سال تنهایی

سلام به همه 

امروز میخوام رمان  " صد سال تنهایی " رو معرفی بکنم البته فک میکنم این کتاب معرف حضور خیلیا باشه .

ادامه مطلب ...

برای محمد و مینوی عزیز

امروز ۵ مهرماه ، دو روز دیگه مونده تا جشن عروسی محمد و مینو .

این پستو واسه شما دو تا عزیز میذارم چون یه دو سه روزی دسترسی به اینترنت ندارم و خواستم پیشاپیش تبریک بگم .

براتون خوشحالم چون می دونم یه زندگی پر از عشق رو تجربه می کنین و امیدوارم تلخیای زندگی هیچوقت طعم شیرینه این لحظات رو از یادتون نبره .

براتون آرزو می کنم که سقف آرزو هاتون با همدیگه به عرش برسه ، آرزوهای بزرگی که فقط با بودن کنار همدیگه تحقق پیدا میکنن.

 امیدوارم کنار هم برسین به آزادی نه به اسارت و عشق رو هر چند تا الان خیلی زیاد تجربه کردین اما تو بالا و پایینای زندگی بازم پایدار بمونه ...

و بیشتر و مهمتر از هرچیزی آرزو میکنم در پناه خدا معنی خوشبختی رو بیشتر از هر وقته دیگه ای تجربه کنید .

به امید قشنگ ترین روزها




یه حس عجیب

سلام دوستای خوبم

    چند روزی نبودم آخه هفته ی قبل خبر فوت خاله ی مامانو بهمون دادن

... خیلی مهربون بود ، مامان من بعد از فوت مامان خودش اونو جای مادرش می دونست ...

جمع و جور کردیم و خیلی زود خودمونو رسوندیم سبزوار .

چه حس بدی پیدا کرده بودم َ آخه اصلا باورم نمی شد تازه یه ماه پیش دیده بودمش خوبه خوب بود حالش و حالا یه دفعه باید تو مراسم تشییع جنازش شرکت بکنم حتی قبل از دیدن گریه های بلند بلند پسرش اشکمم در نیومدَ کلا تو شوک بودم .

وقتی رفتیم مصلی واسه تشییع جنازه از اول تا آخرش تو حال و هوای خودم بودم نمی دونم چرا اینقد ترسیدم آخه این اولین مراسمی نبود که می رفتم اما هیچ وقت چنین حسی پیدا نکرده بودم.

همه می گفتن لااله الا الله  و من فقط معنی این جمله رو با خودم تکرار میکردم " خدایی جز خدای یگانه نیست "...  موهای تنم راست شده بود .

باهمه ی وجودم حس کردم خیلی به مرگ نزدیکم ، ترسیدم چون حس میکنم خیلی کارای نکرده باقی مونده و خیلی اتفاقایی که احتیاج به جبران دارن اما من هیچ قدمی تا حالا واسشون برنداشتم چون فکر میکردم کارم خیلی درسته .

شب که میخواستم بخوابم  با خودم فکر می کردم شاید امشب آخرین شب زندگیم باشه و بعد تا ساعت 3 فقط این شونه اون شونه شدم و بعد به خاطر حجم وحشتناک افکارم خسته شدم و خوابم برد .

باورتون میشه با تمام ترسی که پیدا کردم اما دوس دارم این احساس همیشه کنارم باشه ... اما میدونم مثله خیلی وقتا چیزایی رو که باید یادم بمونه خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم فراموش میکنم .

بعد از این این  چهار روز عجیب غریب تازه دیروز اومدم خوابگاه ... دوباره شروع شد درس و مشق و دانشگاه ، دلم تنگ شده بود اما الان که نشستم تو سایت دانشگاه و دارم این پستو میذارم دلم واسه خونه تنگ شد ... راستی حیف ، کاش الان پای کامپیوتر خودم نشسته بودم .

 البته ، نباید فراموش کنم که دوباره یه فصل تازه شروع شد و ما هم باید دوباره شروع بشیم _ البته امیدوارم در حد یه شعار باقی نمونه _ امیدوارم همه ی ما یه شروع خوب و یه پایان خیلی بهتر داشته باشیم ...


خط آخر : مهربونی یادتون نره ...

به حق کارای نکرده ...

سلام دوستای خوبم  

منم مثه خیلی از شما عضو گروه روزنه هستم َ میلی دریافت کردم که خیلی جالب و البته باید بگم از نوع خنده دارش بود . فک کردم با گذاشتن این عکسا می تونم لحظات خوبی رو به شما هدیه بدم .  

امیدوارم لذت ببرین .

 

   

              

ادامه مطلب ...

همه چی سر جاشه ...؟

آیا همه چیز تو زندگی واقعا همون چیزیه که باید باشه ؟ 

...

من همونی هستم که باید باشم ؟ 

تو چی؟  

به خودت چه نمره ای میدی؟

راضی هستی از خودت؟  

تو زندگی عذاب وجدان که نداری؟  

از چیزی که نگران نیستی ؟ 

دلت که قُرصه ایشالله؟ 

دل که نشکوندی ! 

غمو که مهمون دل کسی نکردی ؟ 

اشکو که رو گونه ی کسی نخواستی ؟ 

... 

 شخصیت کسیو که تیکه پاره نکردی به خاطر حسادت ؟ 

آدما رو اونقدر که لیاقتشو دارن دوست داشتی ؟  

... 

و ... آیا به اندازه کافی مهربون بودی ؟ 

 

 

 

خط آخر : عشقی در حد کمال بده تا عشقی در حد کمال بگیری ... 

و  یادمون باشه دوست داشتن و دوست داشته شدن مهمترین موهبتیه که خدای خوبمون به ما هدیه داده .